جواب معرکه
انشا درباره عروسکی که در ایستگاه قطار جا مانده است
در یک روز آفتابی و دلانگیز، ایستگاه قطار شلوغ و پر از زندگی بود. مسافران با چمدانهای بزرگ و کوچک به سمت قطارها میرفتند و صدای بوق قطارها در فضا پیچیده بود. در میان این شلوغی، نگاهی به گوشهای از ایستگاه جلب توجه میکند؛ عروسکی کوچک و رنگارنگ بر روی نیمکتی نشسته بود. عروسکی با موهای فر و چشمان درخشان که به نظر میرسید روزی دوست داشتنیترین همراه یک کودک بوده است.
این عروسک، که به نظر میرسید از قماش نرم و لطیف ساخته شده، حالا در ایستگاه قطار جا مانده بود. هیچ کس به او توجه نمیکرد و او تنها در گوشهای نشسته بود، گویی منتظر کسی است. شاید صاحبش در شلوغی و هیاهوی ایستگاه، او را فراموش کرده و به قطار رفته است.
هر بار که قطاری به ایستگاه میرسید، عروسک با چشمان درخشانش به سمت دروازهها نگاه میکرد، گویی در انتظار دیدن صاحبش است. اما هر بار که مسافران از کنار او عبور میکردند، دلش بیشتر میشکست. او به یاد روزهای خوبش میافتاد؛ روزهایی که در دستان یک کودک بازی میکرد و با او به ماجراجوییهای خیالی میرفت.
ایستگاه قطار، مکانی پر از داستانها و خاطرات است. هر مسافر داستانی دارد و هر سفر، تجربهای جدید. اما عروسک، اکنون به داستانی تبدیل شده بود که هیچکس به آن توجه نمیکرد. او باید به خانه برمیگشت، به دنیای رنگارنگ و شاداب کودکی که او را دوست داشت.
در همین حین، کودکی با چشمان درخشان و لبخندی بر لب، به سمت عروسک میآید. او در دستانش یک چمدان کوچک دارد و به نظر میرسد که به دنبال چیزی میگردد. وقتی چشمش به عروسک میافتد، ناگهان خوشحال میشود و با شتاب به سمت او میدود. عروسک نیز گویی دوباره جان میگیرد و با چشمانش به کودک مینگرد.
این لحظه، لحظهای جادویی است. کودک عروسک را در آغوش میگیرد و با شادی فریاد میزند: «این عروسک مال من است!» در آن لحظه، عروسک دیگر تنها نیست. او دوباره به خانه برگشته و به دنیای پر از عشق و محبت کودکی که او را دوست دارد، بازگشته است.
این داستان، یادآور این است که هر چیزی در زندگی ممکن است فراموش شود، اما عشق و محبت همیشه راهی برای بازگشت پیدا میکنند. عروسکی که در ایستگاه قطار جا مانده بود، حالا دوباره در آغوش کودکی قرار گرفته و به ما یادآوری میکند که هیچ چیز نمیتواند از عشق و دوستی ما را جدا کند.
تاج؟